وقتی چشمم رو باز می کنم و این ساختمون نورپردازی شده رو از پنجره می بینم، یعنی هنوز توی این شهرم . یعنی هنوز دلتنگی ها ادامه دارن .
به ساختمون رو به رو نگاه می کنم و فکر می کنم به شهرایی که پشت سر گذاشتم .
شهرایی که قشنگن. توی دنیا به قشنگی معروفن و من، با دلتنگی و خاطرات تلخ گذر کردم ازشون .
هنوزم توی این دیگه منتظر نبودنام، منتظر روزای خوبم .
روزایی که بیان و من سر بزنم به شهرا و بخندم . خوش حال باشم . که یه لبخند گنده چسبیده باشه رو لبام و هرکاری که بکنم نتونم خوش حالیم رو از مردم پنهون کنم .
با این حساب، شهرای زیادی هست که باید برم. شهرای زیادی هست که باید خاطره های بدشو پاک کنم.
اینو فهمیدم که اگه توی بهترین شهر دنیا و بهترین خونه هم باشی، وقتی دلت خوش نباشه، تو عذابی.
وقتی تازه از خواب پاشدی، آروم نشستی روی مبل و داری سیب می خوری، و مدام چشماتو به سقف دوختی که به وقت ناغافل اشکی نریزه، ینی حالت خوب نیست .